جــ ــالــ ــب
دهانم پر از حرف است اما با دهان پُر هم نباید سخن گفت .

 

اعضای قبیله سرخ پوست از رییس جدید می پرسند: «آیا زمستان سختی در پیش است؟»
رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت، جواب می ده «برای احتیاط برید هیزم تهیه کنید»
بعد می ره به سازمان هواشناسی کشور زنگ می زنه: «آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟»
پاسخ: «این طور به نظر میاد»،
پس رییس به مردان قبیله دستور می ده که بیشتر هیزم جمع کنند و برای این که مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ می زنه: «شما نظر قبلی تون رو تایید می کنید؟»
پاسخ: «صد در صد»،
رییس به همه افراد قبیله دستور می ده که تمام توانشون رو برای جمع آوری هیزم بیشتر صرف کنند. بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ می زنه: «آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟»
پاسخ: بگذار این طوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!
رییس: «از کجا می دونید؟»
پاسخ: «چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنن!


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 5 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:24 :: به قلم : مهدی احمدیان

 

خانمی در زمین گلف مشغول بازی بود. ضربه ای به توپ زد که باعث پرتاب توپ به درون بیشه زار کنار زمین شد. خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روبرو شد. قورباغه ای در تله ای گرفتار بود. قورباغه حرف می زد! رو به خانم گفت: اگر مرا از بند آزاد کنی، سه آرزویت را برآورده می کنم. خانم ذوق زده شد و سریع قورباغه را آزاد کرد. قورباغه به او گفت: نگذاشتی شرایط برآورده کردن آرزوها را بگویم. هر آرزویی که برایت برآورده کنم، ۱۰ برابر آن را برای همسرت برآورده می کنم! خانم کمی تامل کرد و گفت: مشکلی ندارد.

آرزوی اول خود را گفت... من می خواهم زیباترین زن دنیا شوم. قورباغه به او گفت: اگر زیباترین شوی شوهرت ۱۰ برابر از تو زیباتر می شود و ممکن است چشم زن های دیگر به دنبالش بیافتد و تو او را از دست بدهی. خانم گفت؛ مشکلی ندارد. چون من زیباترینم، کس دیگری در چشم او به جز من نخواهد ماند. پس آرزویش برآورده شد.

بعد گفت که من می خواهم ثروتمند ترین فرد دنیا شوم. قورباغه به او گفت شوهرت ۱۰ برابر ثروتمند تر می شود و ممکن است به زندگی تان لطمه بزند. خانم گفت؛ نه هر چه من دارم مال اوست و آن وقت او هم مال من است. پس ثروتمند شد.

آرزوی سومش را که گفت قورباغه جا خورد و بدون چون و چرایی برآورده کرد. خانم گفت: می خواهم به یک حمله قلبی خفیف دچار شوم!

نکته اخلاقی: خانم ها خیلی باهوش هستند. پس باهاشون درگیر نشین.

قابل توجه خواننده های مونث: این جا پایان این داستان
بود. لطفاً صفحه را ببندید و برید حالشو ببرید.

...

...

...

...

...

مرد دچار حمله قلبی ۱۰ برابر خفیف تر از همسرش شد!


ارسال شده در تاریخ : شنبه 26 فروردين 1391برچسب:, :: 19:17 :: به قلم : مهدی احمدیان

روزی ملانصرالدین خطایی مرتکب می شود.او را برای محاکمه نزد حاکم می برند.حاکم حکم مرگ او را صادر می کند.اما کمی رافت به خرج می دهد و به وی می گوید:اگر بتوانی در مدت سه سال به خرت سواد خواندن و نوشتن بیاموزی از مجازاتت در می گذرم و ملانصرالدین هم قبول می کند.شخصی از اومی پرسد :آخر تو چگونه می توانی به الاغ خواندن و نوشتن بیاموزی؟ ملا نصرالدین پاسخ می دهد:در مدت این سه سال یا حاکم می میرد و یا خرم! 


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 7 فروردين 1391برچسب:, :: 15:4 :: به قلم : مهدی احمدیان

 

 

دوازده شب رسیدم در خونه کلید نداشتم به داداشم زنگ زدم می گم یواش در رو باز کن بقیه بیدار نشن. میگه در خونه رو؟
پـَـ نه پَــ! در یخچال رو! سر شب گرمم بود رفتم پیش تخم مرغها خوابیدم!

شیشه رفته توی دستم، دارم از درد جیغ و داد می کنم، به رفیقم می گم: در بیار... می گه شیشه رو؟
پـَـ نه پَــ! ادای من رو در بیار شاد شیم!

تصادف کردم، زنگ زدم ۱۱۰، پلیسه اومده می گه تصادف کردی؟!
گفتم: پـَـ نه پَــ! اینا همش نقشه بود بیای ببینمت!

می گم دیگه می خوام از ایران برم...
می گه با آژانس مهاجرتی می ری؟
پـَـ نه پَــ! هماهنگ کردم اول پاییز با دسته غازهای مهاجر!

بعد از کلی کلنجار رفتن با شریکم بهش گفتم باید از هم جدا شیم...
می گه یعنی جداً از هم جدا شیم؟
پـَـ نه پَــ! من فقط عاشق اینم حرف قلبتو بدونم، الکی بگم جدا شیم، تو بگی که نمی تونم!

آقاهه اومده خونه رو ببینه واسه خرید. تا طبقه سوم از پله اومده بالا. می گه پس این جا کلا آسانسور نداره!
پـَـ نه پَــ! آسانسور داره، ولی از طبقه چهارم شروع می شه!

دارم تو خونه رو تردمیل می دوم. برادرم میاد می گه داری می دوی لاغر کنی؟
پـَـ نه پَــ! کلاسم دیر شده عجله دارم!

مرغ رو از فریزر در آوردم، می گه می خوای غذا درست کنی؟
پـَـ نه پَــ! خانواده اش اومدن، می خوان از سردخونه ببرن خاکش کنن...

با نامزدش رفته طلافروشی حلقه بخره...
فروشنده می گه واسه نامزدی می خواهید؟!
پـَـ نه پَــ! سر صحنه فیلمبرداری ارباب حلقه ها بودیم، حلقه کم آوردیم، اینه که مزاحم شما شدیم!

می خواستم از سایت RapidShare یه فایل دانلود کنم... 560 ثانیه صبر کردم، بعد پیغام می ده: آیا می خواهید این فایل را دانلود کنید؟
می گم پـَـ نه پَــ! خیلی حال داد، یک بار دیگه بشمار، من باز هم بروم قایم شوم... نیایی ها!

تو خیابون با دوستم داشتم راه می رفتم، موتوریه گوشیم رو از دستم قاپید. دوستم گفت: گوشیت رو دزدید؟
گفتم پـَـ نه پَــ! برد سیستم عاملش رو آپدیت کنه، فردا میاره!

رفتم مرغ فروشی، به فروشنده می گم بال دارین؟ می گه بال مرغ؟
پـَـ نه پَــ! بال هواپیما، چند تا کوچه پایین تر سقوط کردیم می خوام درستش کنم!

رفتیم کوه... دارم چوب جمع می کنم...
دوستم می گه می خوای با چوبا آتیش درست کنی؟
پـَـ نه پَــ! پشت دریاها شهریست، قایقی خواهم ساخت...

رفتم بچه خواهرم رو از مهدکودک بیارم. مربیه می گه بچه رو می بریدش؟
پـَـ نه پَــ! همین جا می خورمش!

رفتم دستشویی عمومی، در می زنم می گم یه کم سریع تر. می گه شما هم دستشویی داری؟
پـَـ نه پَــ! اومدم ببینم شما کم و کسری نداری؟

 


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 16 اسفند 1390برچسب:, :: 18:24 :: به قلم : مهدی احمدیان

مطالب طنز مورد نظرتان را در نظرات این قسمت واردنمایید.


ارسال شده در تاریخ : جمعه 12 اسفند 1390برچسب:, :: 1:42 :: به قلم : مهدی احمدیان

حیف نون می ره عیادت مادرزنش. می پرسه "بهتری؟"
مادرزنش می گه: "تبم قطع شده ولی گردنم هنوز درد می کنه..."
حیف نون می گه: "انشاالله اون هم قطع می شه!"


توی رستوران، لیوان رو بر عکس گذاشته بودند روی میز... حیف نون می ره می نشینه سر میز، می گه: "این چه لیوانیه که سر نداره؟!" بر عکسش می کنه، می گه: "چه جالب! ته هم نداره!"

حیف نون می ره هتل... صبح روز اول می ره توی رستوران هتل صبحانه بخوره، می بینه روی تابلو نوشته: "از ساعت ۷ الی ۱۱ صبحانه... از ساعت ۱۱ الی ۵ ناهار و از ساعت ۵ الی ۱۱ شب شام سرو می شود..."
پیش خودش می گه: پس من کی وقت کنم برم شهر رو ببینم؟

حیف نون می ره کربلا، بهش می گن سر قبر مختار هم رفتی؟ کجا بود؟
می گه آره، قطعه هنرمندا!


از همسایه حیف نون می پرسن: قبض آب و برقت رو چه طور پرداخت می کنی؟ می گه: "می ذارم زیر برف پاک کن ماشین حیف نون، می بره پرداخت می کنه!"


حیف نون از دوستش می پرسه: توک چشم کجاست؟
دوستش می گه چشم که توک نداره!
می گه: پس چرا خواننده می گه: توکه چشمات خیلی قشنگه؟


حیف نون: نمی دونم وقتی می گن به افتخارش دست بزنید دقیقا باید به کجاش دست بزنیم؟


حیف نون تو ژاپن راننده ی تاکسی می شه، هر کی براش دست بلند می کنه می گه: شوخی نکن دیگه، تو رو الان رسوندم!


یه روز حیف نون به دوستش می گه: بیا تعطیلات بریم دور دنیا.
دوستش می گه: نه، بریم یه جا دیگه!

از مربی بدنسازی پرسیدم: با کدوم دستگاه بیشتر کار کنم تا دخترها عاشق هیکلم بشن؟ مربی گفت: از دستگاه خودپرداز بیرون سالن استفاده کن.

یکی می ره دکتر به دکتره می گه: آقای دکتر! نمی دانم چرا به محض این که اولین لقمه را می خورم دل درد می گیرم.
دکتر می گه: خوب جانم! تو اولین لقمه را کنار بگذار و از دومین لقمه شروع کن!

حیف نون به نامزدش می گه عصر میام دنبالت بریم بوق بزنیم. نامزدش می گه: ماشین خریدی؟ می گه: "نه، بوق خریدم!"


حیف نون زنگ می زنه مطلب، می گه: متخصص پوست؟ منشی می گه: بله. حیف نون می گه: پوست بز چند می خرید؟


دقت کردین ما ایرانیا وقتی بچه هستیم، می گن بچه است، نمی فهمه!
وقتی نوجوان هستیم، می گن نوجوونه، نمی فهمه!
وقتی جوان هستیم می گن جوون و خامه، نمی فهمه!
وقتی بزرگ می شیم، می گن داره پیر می شه، نمی فهمه!
وقتی هم پیر هستیم می گن پیره، حالیش نیست! نمی فهمه!
فقط موقعی که می میریم میان سر قبرمون و می گن عجب انسان فهمیده ای بود!

عزیزم! دیشب خواب دیدم برای تولدم یه انگشتر الماس بهم هدیه دادی. فکر می کنی تعبیرش چیه؟!
مرد: عزیزم! تا دوشنبه صبر کن معلوم می شه!
روز دوشنبه مرد پاکتی به زن می ده، زن وقتی با شوق پاکت رو باز می کنه، داخل پاکت، یک کتاب تعبیر خواب پیدا می کنه!

گرگه در خونه بزبزقندی رو می زنه.
شنگول می گه: کیه؟
گرگه می گه: منم، آقا گرگه.
شنگول و منگول و حبه انگور تحت تاثیر صداقتش قرار می گیرن و در رو باز می کنن!

پیرمردی مشکل شنوایی داشته و هیچ صدایی رو نمی تونسته بشنوه.
بعد از چند سال بالاخره با یک دارویی خوب می شه.
دو سه هفته می گذره و می ره پیش دکترش که بگه گوشش حالا می شنوه.
دکتر خیلی خوشحال می شه و می گه: خانواده شما هم باید ظاهرا خیلی خوشحال باشن که شنوایی تون رو بدست آوردید.
پیرمرد می گه: نه، من هنوز بهشون چیزی نگفته ام! هر شب می شینم و به حرف هاشون گوش می کنم... فقط تنها اتفاقی که افتاده اینه که توی این مدت تا حالا چند بار وصیت نامه ام رو عوض کرده ام!

دانشمندان شهر حیف نون اینا دریافتند انسان هایی که بیشتر عمر می کنند دیرتر می میرند!


حیف نون رو عقرب نیشش می زنه در حال مرگ می گه: سر قبرم بنویسید پلنگ خوردش!


سوال کنکور حیف نون اینا: اسب سفید رستم چه رنگی بود؟ مال کی بود؟
جواب حیف نون: مشکی بود، مال زورو بود!


به حیف نون می گن امتحان رانندگی قبول شدی؟ می گه: "معلوم نیست، ماشینو زدم تو دیوار، سروان رفته تو کما، منتظرم برگرده ببینم چی می شه!"


حیف نون و دوستش کنار رودخانه کله پاچه می شستند،
آب کله رو می بره، حیف نون برای کله علف تکون می ده. دوستش می گه: ولش کن، نمی تونه فرار کنه... پاهاش دست منه!


حیف نون می فهمه زنش می خواد ازش جدا بشه، بهش می گه: "من ازت حامله ام!"


حیف نون می ره یخ بخره، پول کم میاره، به یخ دست می زنه می گه از این سردتر نداری؟


حیف نون می ره کربلا، قبر مختار رو بغل می کنه می گه: "دمت گرم! عجب فیلمى بازى کردى!"


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 10 اسفند 1390برچسب:, :: 18:14 :: به قلم : مهدی احمدیان

چهار دانشجو كه به خودشان اعتماد كامل داشتند يك هفته قبل از امتحان پايان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر ديگر حسابي به خوشگذراني پرداختند. اما وقتي به شهر خود برگشتند متوجه شدند كه در مورد تاريخ امتحان اشتباه كرده اند و به جاي سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراين تصميم گرفتند استاد خود را پيدا كنند و علت جا ماندن از امتحان را براي او توضيح دهند. آنها به استاد گفتند: « ما به شهر ديگري رفته بوديم كه در راه برگشت لاستيك خودرومان پنچر شد و از آنجايي كه زاپاس نداشتيم تا مدت زمان طولاني نتوانستيم كسي را گير بياوريم و از او كمك بگيريم، به همين دليل دوشنبه دير وقت به خانه رسيديم.».....استاد فكري كرد و پذيرفت كه آنها روز بعد بيايند و امتحان بدهند. چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر يك ورقه امتحاني را داد و از آنها خواست كه شروع كنند....آنها به اولين مسأله نگاه كردند كه 5 نمره داشت. سوال خيلي آسان بود و به راحتي به آن پاسخ دادند.....سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتيازي پشت ورقه پاسخ بدهند كه سوال اين بود: « كدام لاستيك پنچر شده بود؟»....!!!


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 8 اسفند 1390برچسب:, :: 19:34 :: به قلم : مهدی احمدیان

مدارک لازم جهت خرید بلیط هواپیمایی جمهوری اسلامی ایران:
1- امضای تاییدیه منطقه جغرافیایی برخورد با زمین (همه جای ایران سرای من است)
2- تلفن اضطراری جهت اعلام سقوط به ترتیب اولویت خانواده همسر، خانواده خود، طلبکاران، بدهکاران
3- کپی وصیت نامه به همراه رضایت نامه امضا شده.
4- فیش بانکی مربوط به غسل میت با آب غیر یارانه‌ای.
5- فیش بانکی هزینه امتحان شفاهی شهادتین.
6- مبلغ 200 هزار تومان بابت قطع درختان محل سقوط به حساب شهرداری.
7- فیش بانکی به مبلغ 50 هزار تومان عوارض خروج از جهان هستی.
8- فیش بانکی به مبلغ 20 هزار تومان بابت تسلیت از رسانه ملی.


متن خوشامدگویی جدید در هواپیمایی جمهوری اسلامی:
سلام و صلوات بر روح تمام مسافرین عزیز
ورود شما را به پرواز ابدی هواپیمایی جمهوری اسلامی خوشامد می گوییم.
خداوندا! مشیت خودت را در رسیدن و لقا خود بر ما قرار ده و سرعت آن فزون فرما.
مقصد ما به احتمال 99% بهشت موعود و به احتمال 1% مقصدی که بر روی بلیط درج شده می باشد.
بستن کمربندها اصلا ضرورتی ندارد، چرا که بستن و نبستن آن برای ورود به بهشت الزامی نمی باشد.
در صورت بروز اشکال درسیستم هوای کابین ماسک هایی از بالای سر شما آویزان خواهند شد که شما قبل از آن رایحه ی خوش ملائکه را احساس خواهید کرد.
خواهشمند است هنگام سقوط خونسردی خود را حفظ نموده تا بتوانید اشهد خود را صحیح قرائت نمائید.
ارتفاع پرواز به تدریج و شاید هم ناگهانی به صفر خواهد رسید، اما هیچ جای نگرانی نیست. چرا که یک باره تا آسمان هفتم اوج خواهیم گرفت و هوای بهشت هم بسیار عالی گزارش شده است.
خلبان پرواز، مرحوم شهید کاپیتان بهشت زاده و ارواح گروه پروازی جایگاه ابدی خوبی را برای شما آرزومندند.


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 8 اسفند 1390برچسب:, :: 18:12 :: به قلم : مهدی احمدیان

یک روز مردی در حال عبور از خیابان کودکی را مشغول جابجایی بسته ای دید که از خود کودک بزرگتر بود، پس به نزدیکش رفت و گفت: عزیزم بگذار تا کمکت کنم.
مرد وقتی خواست بسته را بردارد دید که حتی حملش برای او مشکل است چه برسد به این بچّه.
کمی که رفتند مرد از کودک پرسید چرا این بسته را حمل می کند؟
کودک در پاسخ گفت: که پدرش از او خواسته است.
مرد پرسید: چرا پدرت خودش این کار را انجام نداد؟ مگر نمی دانست که حمل این بسته برایت چقدر سخت است؟
کودک جواب داد: اتفاقا مادرم هم همین حرف را به پدرم زد ولی او گفت:
"خانم بالاخره یه خری پیدا می شه به این بچّه کمک کنه دیگه!"


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 8 اسفند 1390برچسب:, :: 18:7 :: به قلم : مهدی احمدیان

کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست. بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند. فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را ازسرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید... که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد. میمون ها هم کلاه ها را به طرف زمین پرت کردند. او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.

سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدربزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند. یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد. او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت، میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین
انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند. یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت: فکر می کنی فقط تو پدربزرگ داری؟!


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 7 اسفند 1390برچسب:, :: 17:21 :: به قلم : مهدی احمدیان

 

پزشکان معمولا خاطرات جالبی از کار و بیمارانشان دارند. علت جالب بودن این خاطرات یا بخاطر برخوردهای بانمکی است که بیماران با پزشک یا بیماریشان می‌کنند یا کمبود اطلاعات پزشکی است یا شاید وقوع بعضی اتفاقات در فضایی که سایه مرگ و بیماری در آن وجود دارد خود به خود تبدیل به طنز می‌شود. اما مهم اینجاست که یک پزشک عمومی با ذوق اهل شهرکرد هر از چندگاهی خاطراتش را از این ماجراها در وبلاگش می‌نویسد که بسیار خواندنی هستند:

* گلوی بچه رو که نگاه کردم مادرش گفت: آقای دکتر! گلوش چرک داره؟ گفتم: چرکش تازه می خواد شروع بشه. گفت: این بچه همیشه همین طوره٬ همیشه عفونتش اول شروع می شه بعد زیاد می شه!

* به دختره گفتم: مشکلتون چیه؟ با یه صدای گرفته گفت: هیچی فقط چند روزه که اصلا صدام درنمی ره!

* به دختری که با استفراغ اومده بود گفتم: اسهال هم دارین؟ گفت: حالتشو دارم اما نمیاد!

* یه خانم حدودا ۵۰ ساله دختر حدودا ۱۸ سالشو آورده بود. به دختره گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: دلهره دارم. مادرش زد زیر خنده و بعد گفت: مامان! دل پیچه نه دلهره! پرسیدم: چیز ناجوری نخوردین؟ مادرش گفت: چرا «چیسپ» خورده و این بار نوبت دختر بود که بزنه زیر خنده و بگه: مامان چیپس نه چیسپ!

* به آقائی که با سردرد اومده بود گفتم: قبلا هم سابقه داشتین؟ گفت: مثلا چه سابقه ای؟ بعد گفتم: توی خونه داروئی نخوردین؟ گفت: مثلا چه داروئی؟ نسخه شو که نوشتم گفتم: دیگه هیچ ناراحتی نداشتین؟ گفت: مثلا چه ناراحتی؟

* به خانمه گفتم: اشتهاتون خوبه؟ گفت: هر وقت بتونم غذا بخورم می تونم بخورم!

* پیرمرده گفت: همه بدنم درد می کنه غیر از آرنج دست چپم. گفتم: یعنی آرنج دست چپتون درد نمی کنه؟ گفت: نه آرنج دست چپم «خیلی» درد می کنه!

* خانمه اومد و گفت: برام یه آزمایش بنویس. گفتم: چه آزمایشی؟ گفت: نمی دونم. چند وقت بود که هر دو دستم درد می کرد. چند هفته پیش از این دستم آزمایش خون گرفتم بعد دردش افتاد حالا می خوام بگم از این دستم هم خون بگیرن ببینم دردش می افته؟!

* به خانمه گفتم: باید یه آزمایش بدین. گفت: نمی دم! گفتم: چرا؟ گفت: می ترسم بفهمم یه مرض ناجوری دارم!

* خانمه می گفت: توی آزمایشگاه درمونگاه آزمایش دادم گفتند عفونت داری اما بیرون آزمایش دادم گفتند سالمه! آزمایشهاشو نگاه کردم دیدم توی درمونگاه آزمایش ادرار داده و بیرون آزمایش خون!

* خانمه می گفت: فکر کنم باز گلوی بچه ام چرک کرده. گفتم: از کجا فهمیدین؟ گفت: آخه از دیروز داره دهنش بوی کپسول می ده!

* خانمه می گفت: بچه ام چند روزه یبوست داره براش شیاف هم گذاشتم خوب نشد. گفتم: چه شیافی براش گذاشتین؟ گفت: استامینوفن!

* مریض های درمانگاه تمام شدن و از مطب میام بیرون یه هوائی بخورم. مسئول پذیرش که اهل همونجاست داره با یکی از اهالی روستا صحبت می کنه و ازش می پرسه: داروهائی که دکتر دومی براتون نوشت با دکتر اولی فرق داشت؟ روستائی محترم می گه: خوب معلومه٬ مگه کود حیوونهای مختلف با هم فرق نمی کنه؟ خوب داروهای دکترها هم با هم فرق می کنه!

* یه پسر جوون با فشار خون پائین اومده بود. گفتم: می تونین بمونین سرم بزنین؟ گفت: نه. گفتم: آمپول می زنین؟ گفت: نه. خانم جوونی که باهاش بود گفت: آقای دکتر لطفا یه شربت ماستی (آلومینیم ام جی اس) براش بنویسین. گفتم: چرا؟ گفت: آخه می گن چیزهای شیرین فشار خونو بالا می برن!

* روز شنبه این هفته یه زن و شوهر بچه شونو آورده بودند. گفتم: چند روزه که مریضه؟ پدره گفت: دو روزه مادرش گفت: نه سه روزه پدره با عصبانیت به مادرش گفت: آخه جمعه که تعطیله!

* مرده با کمردرد اومده بود، وقتی می خواستم نسخه بنویسم گفت: آقای دکتر! بی زحمت هر چی می خواین بنویسین فقط پماد ننویسین! گفتم: چرا؟ گفت: آخه همه خونواده مون رفته اند مسافرت هیچ کسی نیست که برام پماد بماله!

* به خانمه گفتم: کجای سرتون درد می کنه؟ دستشو گذاشت روی سرش و گفت: همین جا درست توی لگن سرم.

 


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 7 اسفند 1390برچسب:, :: 1:24 :: به قلم : مهدی احمدیان

 

 

یک فروشنده کوکاکولا که برای فروش به عربستان سعودی رفته بود، دست از پا درازتر برگشت و کاملاً ناامید شده بود. یکی از دوستانش از اون پرسید: چرا در عربستان موفق نبودی؟ فروشنده جواب داد: وقتی رفتم خیلی مطمئن بودم که می تونم فروش خوبی داشته باشم، اما یک مشکل داشتم، و اون این بود که نمی دونستم چه طور عربی صحبت کنم به همین دلیل به خودم گفتم که این پیام رو از طریق سه تا پوستر انتقال بدهم:


پوستر اول: یک مرد که روی ماسه های داغ صحرا دراز کشیده و کاملاً خسته و از حال رفته است.
پوستر دوم: مرد داره کوکاکولا می نوشه.
پوستر سوم: مرد ما هم اکنون کاملاً سرحال و شاداب است.

دوستش گفت: خیلی عالیه، این طرح باید جواب می داد.
فروشنده جواب داد: ولی هیچ کس به من نگفته بود که اونها از راست به چپ می خونن!

ارسال شده در تاریخ : شنبه 6 اسفند 1390برچسب:, :: 18:10 :: به قلم : مهدی احمدیان

اینشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت بطوری که به مباحث اینشتین تسلط پیدا کرده بود! یک روز اینشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی می کند. راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و او جای اینشتین سخنرانی کند چرا که اینشتین تنها در یک دانشگاه استاد بود و در دانشگاهی که سخنرانی داشت کسی او را نمی شناخت و طبعا نمی توانستند او را از راننده اصلی تشخیص دهند. اینشتین قبول کرد، اما در مورد این که اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از وی بپرسند او چه می کند، کمی تردید داشت.
به هر حال سخنرانی راننده به نحوی عالی انجام شد ولی تصور انیشتین درست از آب درآمد. دانشجویان در پایان سخنرانی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند. در این حین راننده باهوش گفت: سوالات به قدری ساده هستند که حتی راننده من نیز می تواند به آنها پاسخ دهد. سپس اینشتین از میان حضار برخاست و به راحتی به سوالات پاسخ داد به حدی که باعث شگفتی حضار شد!


ارسال شده در تاریخ : شنبه 6 اسفند 1390برچسب:, :: 17:55 :: به قلم : مهدی احمدیان

یکی لکنت زبان داشته، زنگ می زنه اورژانس که بیاد جنازه همسایه شون رو که مرده ببره...
می گه ،اااالو اااوورجانس، این ههههمسایمون ممممرده یه آمبولانس بفرستین.
طرف می پرسه: آدرستون؟
یارو تا میاد آدرسو بگه زبونش بند میاد می گه ظظظظظ...
طرف می گه ظفر منظورته؟
می گه ننننننننه، طرف فکر می کنه سرکاره، قطع می کنه.

۲هفته بعد همین اتفاق می افته. باز هم طرف می گه آدرستون، باز زبون یارو بند میاد می گه ظظظظظ...
طرف می پرسه ظفر؟ می گه نننننه...، باز مامور اورژانس فکر می کنه سرکاره، قطع می کنه.

۳ ماه می گذره، باز طرف زنگ می زنه می گه اااااووووورژانس،
این هههمسایه مون ممممرده محلللمون بو گگگرفته یه آمبولانس بببفرستین.
طرف می گه آدرستون؟
باز زبونه یارو بند میاد می گه ظظظظظ...، از اونور می گن آقا منظورت ظفره؟
طرف می گه: آآآآآره! ک ک کشوندم آوردمش ظفر ببببیا بببرش!


ارسال شده در تاریخ : شنبه 6 اسفند 1390برچسب:, :: 17:53 :: به قلم : مهدی احمدیان

 

 

مردی با دوچرخه به خط مرزی می رسد، او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد، مامور مرزی می پرسد: "در کیسه ها چه داری؟" او می گوید: "شن"
مامور او را از دوچرخه پیاده می کند و چون به او مشکوک بود، یک شبانه روز او را بازداشت می کند، ولی پس از بازرسی فراوان، واقعاً جز شن چیز دیگری نمی یابد. بنابراین به او اجازه عبور می دهد.
هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا...
این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار می شود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمی شود.

یک روز آن مامور در شهر او را می بیند و پس از سلام و احوال پرسی، به او می گوید: من هنوز هم به تو مشکوکم و می دانم که در کار قاچاق بودی، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می کردی؟ قاچاقچی می گوید: دوچرخه!

بعضی وقت ها موضوعات فرعی ما را به کلی از موضوعات اصلی غافل می کند!


ارسال شده در تاریخ : شنبه 6 اسفند 1390برچسب:, :: 17:36 :: به قلم : مهدی احمدیان

 

   


شبی اوباما و همسرش تصمیم گرفتند که کاری غیرعادی انجام دهند و برای شام به رستورانی که زیاد هم گران قیمت نبود، بروند. وقتی آنها به رستوران رفتند صاحب رستوران از محافظان رئیس جمهور پرسید که آیا می تواند خصوصی با همسر رئیس جمهور صحبت کند و آنها هم اجازه دادند. و همسر اوباما به طور خصوصی با آن مرد صحبت کرد. بعد از آن اوباما از همسرش پرسید که چرا او این همه مشتاق خصوصی صحبت کردن با تو بود؟ همسرش گفت که صاحب رستوران گفته در ایام جوانیش دیوانه وار عاشق او بوده است... سپس اوباما گفت و اگر تو با او ازدواج می کردی اکنون صاحب این رستوران بودی.

همسر اوباما در پاسخ گفت: اگر من با او ازدواج می کردم او الان رئیس جمهور بود.

 

 


ارسال شده در تاریخ : شنبه 6 اسفند 1390برچسب:, :: 11:58 :: به قلم : مهدی احمدیان

شیدا:رفته بودیم بیرون یه پسره بهم گفت بخورمت!منم بهش گفتم گه نخور!

علی:امروز داشتم با گوشیم حرف می زدم در حالی که داشتم دنبال گوشیم می گشتم!

بهنام: اعتراف می کنم بچه که بودم می خواستم برم دستشویی تلویزیون رو خاموش می کردم تا کارتون تموم نشه و بعد می آمدم گریه می کردم به مادرم می گفتم کار تو بود روشن کردی کارتون تموم شد!

شمیم: اعتراف می کنم معلم دوم دبستانم می گفت: املاها رو خودتون بنویسید که من با دوربین مخفی می بینم کی به حرفام گوش می ده... از اون روز کار من شده بود گشتن سوراخ سمبه های خونه و سوال های مشکوک از مامان بابام: امروز کی اومد؟ کی رفت؟ به کدوم وسیله ها دست زد؟ بیشتر هم به دریچه کولر شک داشتم!

مهرشاد: یک روز ایستاده بودم منتظر تاکسی هی می گفتم میدون ونک! بعد از 2-3 بار دیدم بهم بد نگاه می کنن! دور و برم رو که نگاه کردم فهمیدم ایستاده ام توی میدان ونک می گم ونک!

لادن: اعتراف می کنم وقتی بچه بودم کارتون فوتبالیستها رو نشون می داد، من هم که بدون استثنا عاشق تک تک پسرای توی کارتون بودم، می رفتم لباسمو عوض می کردم، یه لباس خشگل و شیک می پوشیدم، تا وقتی توی دوربین نگاه می کنند، منو ببینند و عاشقم بشن!

ستاره: اعتراف می کنم یه بار اتو کشیدن موهام یک ساعت طول کشید، چون موهام بلند بود، بعد از کلی کیف کردن و احساس رضایت، نگاه کردم دیدم اتوی مو خاموشه!

نگار: کلاس اول دبستان بودم سر درس "ص" وقتی داشتم مشقاشو می نوشتم به ذهنم رسید ما تو زبان عامیانه می گیم "بارون" اما کتابیش می شه "باران"، پس صابون هم لابد صابان هست اصلش! از این نبوغ خودم کیف کردم، همه مشقامو نوشتم صابان! فرداش معلممون به شدت نبوغمو برد زیر سوال!

علی: اعتراف می کنم بار اول که یه بز از نزدیک دیدم بچه بودم، از ترس بهش سلام کردم بعد فرار کردم.

بتی: اعتراف می کنم یه با زنگ زدم 700 اپراتور ایرانسل کلی پشت خط منتظر موندم تا بعد از یک ربع یه پسره جواب داد. من هم حواسم دیگه به گوشی نبود هل شدم گفتم: سلام منزل آقای ایرانسل؟

شیوا: اعتراف می کنم بچه که بودم یه بار با آجر زدم تو سر یکی از بچه های اقوام، تا ببینم دور سرش از اون ستاره ها و پرنده ها می چرخه یا نه! تازه هی چند بار پشت سر هم این کار رو کردم، چون هر چی می زدم اتفاقی نمی افتاد!

نگین: اعتراف می کنم یه بار پسر همسایه چهارساله مون رو با باباش تو خیابون دیدم گفتم سلام نوید چه طوری؟
دیدم بچه تحویلم نگرفت باباهه خندید.
اومدم خونه به مامانم گفتم نوید ماشالا چه قدر بزرگ شده!
مامان گفت نوید کیه؟
گفتم: پسر آقای...
گفت اون اسمش پارساست، اسم باباش نویده!

بهزاد: اعتراف می کنم کلاس اول دبستان بودم تحت تاثیر این حرفا که نباید به غریبه آدرس خونه تون رو بدید، روز اول به راننده سرویس آدرس اشتباهی دادم و از یه مسیری الکی تا خونه پیاده رفتم و تازه فرداش موقعی که سرویس دنبالم نیامد تازه شاهکارم برای خانواده معلوم شد!

اعتراف می کنم چند ماه پیش تو شرکت بودم سر کارام یهو مدیر عامل از تو اتاق خودش گفت: امیـــــــر جووون... بلند گفتم جانم؟ گفت خیلی می خوامـــت... گفتم منم همین طور... گفت پیش ما نمیای؟ گفتم چرا، حتماً... از پشت میزم بلند شدم برم توی اتاقش. به در اتاقش که رسیدم دیدم داره تلفنی با دوستش حرف می زنه و من از شدت ضایعگی دیوار رو گاز گرفتم...

مونا: چند روز پیش دختر خالم گوشی موبایلش رو خونه ما جا گذاشته بود... بهش اس ام اس زدم: گوشیتو جا گذاشتی!

چند وقت پیش تو حیاط خونه سیگار می کشیدم که صدای باز شدن در حیاط اومد منم حول شدم سیگار رو روی گوشیم خاموش کردم و بدتر از اون این که بلافاصله گوشی رو پرت کردم توی باغچه و سیگار خاموش موند تو دستم!

بتی: اعتراف می کنم یکی از معضلات دوران بچگیم این بود که چرا من نمی تونم مثل شخصیت های کارتونی که اشک هاشون به دو طرف پرت می شد گریه کنم! کلی تلاش می کردم موقع گریه کردن مثل اونا باشم. مثلا سرمو بالا بگیرم دهنمو باز کنم یا چشامو تنگ کنم! ولی باز هم جواب نمی داد.

 


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 4 اسفند 1390برچسب:, :: 19:2 :: به قلم : مهدی احمدیان

«آورده اند که روزی شیخ و مریدان در جایگاه ویژه استادیوم آزادی بازی آبی‌ و قرمز را به نظاره بنشسته بودند که ناگاه بادی عظیم وزیدن گرفت و جمله مریدان حامی تیم آبی را با خود ببُرد.
مریدان قرمزدوست را دیدن این صحنه بسیار خوش آمد.
پس شیخ را پرسیدند: یا شیخ، حکمت چیست که این باد، آبیان با خود بِبُرد و ما بر جای خویشتن استوار مانده ایم؟ آیا جز این است که ما حقیم و آنان باطل؟

فرمود: ‌ای غافلان، شاد مشوید و دل‌ خوش مدارید که شما خود سوراخید و باد از میان سوراخ‌هایتان عبور همی‌ کند و

این گونه است که بر جای ماندید...
و مریدان نعره ها بزدندی و گریبان ها دریدندی و به سوی بیابان رهسپارشدندی!!»

 



ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 19 بهمن 1390برچسب:, :: 11:31 :: به قلم : مهدی احمدیان

پ نه پ - 10 (طنز)

 

 

لپ تاپم رو بردم نمايندگيش، مي گم ضربه خورده کار نمي کنه، يارو ميگه ضربه فيزيکي؟!! پـَـــ نــه پـَـــ ، يکم بي محلي کردم، ضربه روحـــي خورده.

 

دوستم ميپرسه تو هم مثل من به طبيعت و دريا و گل و چيزاي رمانتيک علاقه داري؟ پـَـَـ نــه پـَـَــــ من فقط به زباله دوني و آشغال و توالت عمومي و چيزاي چندش آور علاقه دارم.

 

سر صبح جمعه از سروصداي زياد از خواب بلند شدم ،رفتم آشپزخونه مي بينم بابام هي داره دره يخچالو باز مي کنه باز مي بنده ،بهش مي گم چي شده سر صبح خراب شده ؟

گفت : پــ نه پــ دارم مي بندم باز مي کنم بلکه رفرش بشه يه چيزي پيدا کنيم بخوريم.

 

نشستيم همه داريم فيلم مي بينيم، به رفيقم مي گم يکم تلويزيونو بچرخون ؛

ميگه سمت شما؟

پــــَ نــــَ پـــــَ بچرخون سمت قبله، باشد که مقبول درگاه احديت قرار بگيره…

 

دارم کمرمو با نبش ديوار مي خارونم خواهرم ميگه کمرت مي خاره ؟ ميگم پــــ نه پــــ دارم علامت گذاري مي کنم واسه خرس ها راهو گم نکنن.

 

دارم چايي مي خورم داغ بود سوختم. بابام مي پرسه سوختي؟ مي گم پ نه پ رفتم مرحله بعد.

 

سر جلسه امتحان مي گم استاد چقدر وقت داريم؟ مي گه تا آخر امتحان؟ پَـــ نَه پـَـــ تا ظهور امام زمان.

 

به همکارم مي گم همين الان يه فيلم باحال دانلود کردم، مي گه از تو اينترنت؟ پـَـَـ نــه پـَـَــــ از تو کانال کولر، اتفاقاً پهناي باندشم زياده، قطعي هم نداره.

 

مامان و بابام موقع جابه جا کردن مبل يکدفعه ولش کردند رو پام اشکم در اومده، تازه مي پرسن دردت اومد؟ پ نــه پ از اينکه مي بينم رابطه شما دوتا انقدر خوبه و با هم همکاري مي کنيد، دارم اشک شوق مي ريزم.

 

رفتم ساعت سازي به يارو مي گم ساعتم کار نمي کنه، ميپرسه يعني درستش کنم؟ پــــــ نه پـــــــ باهاش صحبت کن سر عقل بياد بره سر کار.

 

تو فرودگاه دارم با رفيقم حرف ميزنم يارو داره رد ميشه ميپرسه: شما ايراني هستين؟

مي گم: پـَـــ نــه پـَـَــــ ما چيني هستيم فقط روي ما فارسي ساز نصب کردن.

 

دارم مي رم تو دانشگاه يارو دم در جلومو گرفته مي گه آقا شما دانشجوي همين دانشگاهيد؟ ميگم پـَـَـ نــه پـَـَــــ دانشجوي دانشگاه آکسفوردم، درس تفسير قرآن رو اينجا واحد ميهمان گرفتم.

 

رفتم دکتر از منشيه مي پرسم دکتر هست؟ ميگه بله مي خواييد بريد پيششون؟ پـَـَـ نــه پـَـَــــ  اومدم ببينم اگه اين وقت شب هنوز تو مطبند، تلاش شبانه روزيشون رو سرمشق زندگيم قرار بدم و برم.

 

رفتم دکتر.دکتر گفت:شما مریض هستید؟پـَـَـ نــه پـَـَــــ میکروبم اومدم خودم رو معرفی کنم.

 

پام پیچ خورد افتادم زمین.دوستم گفت:کمکت کنم؟پـَـَـ نــه پـَـَــــ برو من مقاومت می کنم.


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 21:36 :: به قلم : مهدی احمدیان

علت اصلی طلاق چیست؟ازدواج.

چه چیز هایی را هرگز نمی توان در صبحانه خورد؟ناهار و شام.

علت اصلی عدم موفقیت چیست؟امتحانات.

چه چیزی شبیه به نیمی از سیب است؟نیم دیگر سیب.

در کدام جنگ کورش مرد؟درجنگ آخرش.

اعلامیه استقلال آمریکا در کجا امضا شد؟در پایین صفحه.

چگونه می توان یک تخم مرغ خام را به زمین بتنی بزنی بدون آن که ترک بردارد؟زمین بتنی خیلی سخت است ترک برنمی دارد.

اگر یک سنگ قرمز را در دریا اندازیم چه می شود؟خیس می شود.

چگونه امکان دارد کلاغی در آسمان پرواز کند و سگی روی دمش نشسته باشد؟سگ روی دم خودش نشسته است.

یک آدم چگونه ممکن است هشت روز نخوابد؟مشکلی نیست شب ها می خوابد.

اگر هشت نفر دیواری را در ده ساعت بسازند چهار نفر آن دیوار را در چند ساعت خواهند ساخت؟هیچی چون دیوارقبلا ساخته شده است.

چگونه می توان فیلی را با یک دست بلند کنید؟امکان ندارد فیلی را پیدا کنید که یک دست داشته باشد.

اگر در یک دست خود سه سیب و چهار پرتقال و در دست دیگر سه پرتقال و چهار سیب داشته باشیم کلا چه چیزی داریم؟ دست خیلی بزرگ.

 

 


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, :: 19:27 :: به قلم : مهدی احمدیان

صفحه قبل 1 صفحه بعد

تصویر وبلاگ
کپی کنید و در وبلاکهاتون قرار بدین و منبع را ذکر کنید.
موضوعات جالب
آخرین مطالب
نويسنده
لینکدونی

javahermarket